رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را


ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را

زندهٔ جاوید گردد کشته شمشیر عشق


زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را

جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی


تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را

گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه ئی


کی کشش بودی به آهن سنگ مغناطیس را

همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام


مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را

دامن محمل براندازی مه محمل نشین


یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را

چون بتلبیسم بدام آوردی اکنون چاره نیست


بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را

تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست


کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را

خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ


کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را